معنی سست و ناتوان

واژه پیشنهادی

حل جدول

سست و ناتوان

کاهل


ناتوان

سست


سست

ضعیف و ناتوان

ضعیف، ناتوان


ضعیف و ناتوان

سست

لغت نامه دهخدا

ناتوان

ناتوان. [ت َ] (ص مرکب) علیل. بیمار. (ناظم الاطباء). مریض. رنجور. دردمند:
بادا دل محبش همواره با نشاط
بادا تن عدویش پیوسته ناتوان.
فرخی.
هر چند ناتوانیم از این علت. (تاریخ بیهقی ص 517). امیر گفت خواجه بر چه حال است ؟ گفت ناتوان است. (تاریخ بیهقی ص 370).
یا ز دربان تندرست بپرس
یا ز سلطان ناتوان بشنو.
خاقانی.
سر چنین کرد او که نی رو ای فلان
اشتهایم نیست هستم ناتوان.
مولوی.
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به.
حافظ.
|| ضعیف. (آنندراج). سست و ضعیف. بی زور. بی قوّت. کم زور. (ناظم الاطباء). پیر ناتوان. فرتوت. (ناظم الاطباء).نحیف. لاغر. فرسوده. بی نیرو. بی توش و توان:
به دل سفله باشد به تن ناتوان
به آز اندرون تیز و تیره روان.
فردوسی.
کس اندازه ٔ آن ندانست کرد
کز اندازه بس ناتوان گشت مرد.
فردوسی.
مرا کرد پیری چنان ناتوان
ترا هست نیرو و بخت جوان.
فردوسی.
خور در تب وصرعدار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم.
خاقانی.
فهم کردم لیک پیری ناتوان
دستت از ضعف است لرزان هر زمان.
مولوی.
گر پیرهن بدرکنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیال است یا تنم.
سعدی.
که هر ناتوان را که دریافتی
به سر پنجه سر پنجه برتافتی.
سعدی.
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی.
حافظ.
به امید این فکندم تن ناتوان به کویت
که سگ تو بر سر آید به گمان استخوانم.
وحشی.
شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس
از کسان یکبار حال ناتوان خود بپرس.
وحشی.
ناتوانان ایمنند از انقلاب روزگار
خانه ٔ صیاد عشرتگاه صید لاغراست.
صائب.
پیچیده بسکه درد تو در استخوان مرا
کرده است همچون نال قلم ناتوان مرا.
امید همدانی.
|| فقیر. تنگدست. تنک مایه. بی چیز. بی نوا. تهیدست. که توانگر نیست. نادار:
ز بس پارسا بود شاه جوان
بر او نبودی یکی ناتوان
توانگر بدی سربه سر مردمان
همه با لباس و همه خانمان.
اسدی.
روز و شب از آرزوی آنان
میگشت به شکل ناتوانان.
نظامی.
ترا که هر چه مرادست در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری.
حافظ.
|| عاجز. (منتهی الارب). درمانده. (ناظم الاطباء). بیچاره. غیر قادر. گرفتار. اسیر. که قدرت و توانائی ندارد:
همی گفت کاین بنده ٔ ناتوان
همیشه پر از درد دارد روان.
فردوسی.
دو دیگر که من پیرم و او جوان
به چنگال شیر ژیان ناتوان.
فردوسی.
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود در این کار ناتوان.
فرخی.
ز یزدان شمر نیک و بد ها درست
که گردون یکی ناتوان همچو تست.
اسدی.
بترس از خداوند جان و روان
که هست او توانا و ما ناتوان.
اسدی.
کای تاج سر و سریر جانم
عذرم بپذیر ناتوانم.
نظامی.
شکرانه ٔ بازوی توانا
بگرفتن دست ناتوان است.
سعدی.
نه دیوانه خواند کس او [خضر] را نه مست
چرا کشتی ناتوانان شکست ؟
سعدی.
تحمل کن ای ناتوان از قوی
که روزی تواناتر از وی شوی.
سعدی.
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
بقصد جان من زار ناتوان انداخت.
حافظ.
|| بی طاقت. (غیاث اللغات). بی تاب. بی قرار. بی تاب و توان:
دریغا که باب من [بیژن] آن پهلوان [گیو]
بماند ز هجران من ناتوان.
فردوسی.
ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام
وی مسیح عالم و جانم ز گیتی ناتوان.
خاقانی.
کرا گویم که با این درد جانسوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد.
حافظ.
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آنزمان که نبود جان در میانه حائل.
حافظ.
- ناتوان شدن، ناتوان گشتن. ناتوان گردیدن. مَعْجَز. مَعْجِز. مَعجَزَه. (منتهی الارب). بیمار و رنجور و دردمند شدن: وخوارزمشاه را پیری رسیدی و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت. (تاریخ بیهقی).
فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
بر بستر هوان فتد و ناتوان شود.
سعدی.
- || سست و ضعیف شدن. بی توش و توان گشتن:
چرا که مادرپیر تو ناتوان نشده ست
تو پیش مادر خود پیر و ناتوان شده ای.
ناصرخسرو.
از کف و شمشیر تست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان.
خاقانی.
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم.
حافظ.
- || عاجز و درمانده شدن. بیچاره شدن. گرفتار و اسیر گشتن:
فروریخت ارزیز مرد جوان
بکنده درون کرم شد ناتوان.
فردوسی.
ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد
زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان.
ناصرخسرو.
- || بی طاقت و بی قرار شدن. بی تاب شدن:
دل مادر از دردشد ناتوان
بجوشید با خشم دل پهلوان.
اسدی.
- ناتوان کردن،بی قرار کردن. بی تاب و توان کردن:
غم یکتن مرا خود ناتوان کرد
غم چندین کس آخر چون توان خورد.
نظامی.
- || ناتوان گردانیدن.اِعجاز. (منتهی الارب). تضعیف. (دهار):
فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش.
سعدی.
عفااﷲ چین ابرویش اگرچه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمارمی آورْد.
حافظ (دیوان چ خانلری ص 284).
|| آن که مردی ندارد. (ناظم الاطباء).


سست

سست. [س ُ] (ص) پهلوی «سوست » (ملایم، سبک). نرم. ملایم. نازک. ناتوان. ضعیف. کم زور. آهسته. تنبل.کاهل. مانده. بی معنی. بیهوده. ضد سخت. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نازک و ناتوان و ضعیف و درمانده و عاجز و کم زور و بی قوت. (ناظم الاطباء):
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی پالاد.
فرالاوی.
کنون جویی همی توبت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنایی فسار آهخته و لانه.
کسایی.
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
زمانی درافتاد از پای سست.
فردوسی.
گردان گردند پیش میر بمیدان
سست چو مستی که خورده باشدافیون.
فرخی.
تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. (تاریخ بیهقی).
که گفتند گرشاسب پیراست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست.
اسدی.
شمشیر قوی نباید از بازوی سست
ناید ز دل شکسته تدبیر درست.
سعدی.
- سست کردن، ضعیف کردن. ناتوان کردن. از کار بازداشتن:
بدانست سام نریمان درست
که یزدان ورا ز آن گنه کرد سست.
فردوسی.
توبه را دست و پای سست کند
لاله ٔ سرخ و باده ٔ روشن.
فرخی.
شرابی که بترشی زند پی ها را سست کند. (نوروزنامه).
- سست گشتن، ناتوان شدن. خسته شدن:
چو ارجاسب بیکار ز آنگونه دید
ز غم سست گشت و دلش برطپید.
فردوسی.
سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی
مانده ای دانم بیا بنشین و بر چشمم نشین.
فرخی.
|| نامحکم. نااستوار:
آب هرچه بیشتر نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده برکند.
رودکی.
گره عهد آسمان سست است
گره کیسه ٔ عناصر سخت.
انوری.
همیشه سست بود در وصال پیمانت
مسلمند ظریفان به سست پیمانی.
وطواط.
|| ضعیف. نارسا. نااستوار: هرکجا رای سست بود شجاعت قوی مفید باشد. (کلیله و دمنه). || عاجز. درمانده:
تا داند خصم من که چون تو
در دین نه ضعیف و خوار وسستم.
ناصرخسرو.
|| بی ارزش. بی قیمت. بی اهمیت:
گهر بی هنر زار و خوارست و سست
بفرهنگ باشد روان تن درست.
فردوسی.
یکی مرده زنده نگشت از گیا
همانا که سست آمد آن کیمیا.
فردوسی.
بگویش گناه از توآمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست.
اسدی.
|| بی معنی و بیهوده و باطل. (ناظم الاطباء). واهی. واهن. (مهذب الاسماء). وهن. (دهار):
سپاه مرا سست خواند بکار
بهندوستان نیست گوید سوار.
فردوسی.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
لبیبی.
|| خوار و بی اهمیت:
بدان کش همی خواند و او چاره جست
همی داشت آن نامه ٔ شاه سست.
فردوسی.
|| ناپاک و پلید. || افلیج و مبتلا به فالج. (ناظم الاطباء). || منجمد. یخ زده:
ستایش خوش آید همه خلق را
ولی سست باشند گاه کرم.
ابوشکور.
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.
فردوسی.
|| کاهل و تنبل و کسل و کند. || نرم و ملایم. || آهسته. (ناظم الاطباء).


سست و مست

سست و مست. [س ُ ت ُ م ُ] (ص مرکب، از اتباع) نااستوار. نامحکم. نادرست.
- امثال:
همه جایم سست و مست است
فقط ناندانیم درست است.

فرهنگ عمید

سست

فاقد استحکام لازم، بی‌دوام: دیوار سست،
ضعیف، ناتوان،
[مقابلِ سخت] نرم و ملایم،


ناتوان

عاجز،
درمانده، ضعیف، سست،
[مجاز] تهی‌دست، بی‌پول، بی‌نوا،

فرهنگ فارسی هوشیار

سست

نرم و ملایم، نازک، ناتوان، ضعیف، کم زور

مترادف و متضاد زبان فارسی

ناتوان

بی‌حال، بی‌زور، درمانده، رنجور، زبون، سست، ضعیف، عاجز، علیل، کم‌زور، مریض، نحیف، نزار، عنین، فرسوده، قاصر، کاهل، کم‌جثه،
(متضاد) توانمند

گویش مازندرانی

سست

سست

فرهنگ معین

سست

(ص.) بی دوام، پایدار، ضعیف ناتوان، نرم، ملایم، تنبل، بی معنی، (ق.) آهسته، کند. [خوانش: (سُ) [په.]]

معادل ابجد

سست و ناتوان

1034

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری